من کور هستم لطفاً کمک کنید

روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد:
من کور هستم لطفاً کمک کنید.
روزنامهنگار خلاقی از کنار او میگذشت، نگاهی به او انداخت؛ فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکهء دیگه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامهنگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشتهء شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است
ولی من نمیتوانم آنرا ببینم!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید، خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد. باور داشته باشید گاهی تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است...
لبخند بزنید! این خیلی بهتر از اخم و خشم و ناله جواب میدهد!

 

قوی

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد فریبنده زاد و فریبا بمیرد.

شب مرگ، تنها نشیند به موجی رود گوشه ای دور و تنها بمیرد .

درآن گوشه چندان غزل خواند آن شب که خود در میان غزل ها بمیرد.

 گروهی بر آنند کین مرغ شیدا کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد.

شب مرگ از بیم، آنجا شتابد که از مرگ غافل شود تا بمیرد .

من این نکته گیریم که باور نکردم ندیدم که قوئی به صحرا بمیرد.

 چو روزی از آغوش دریا بر آمد شبی هم در آغوش دریا بمیرد.

تو دریای من بودی آغوش واکن که می خواهد این قوی، زیبا بمیرد.

اگر شغلی داری که هیچ سختی در آن نیست پس بدان که اصلاً شغل نداری

ماکلوم اس فوربس